اینکه میگن خواب زن چپه و اینا صرفا مزخرفه.
همونقد بی دغدغه؛
و همونقد فراموشکار بشیم؟
+رفقای روزهای دور...
فکر عزیز دانشگاه لعنتی من
میشه بری دست از سرم برداری؟
الان وقت تو نیست جدا.
این روزا بیشتر از همیشه دلم پر میکشه برای دبیرستان. برای پشت مدرسه. برای ساعتای نمازی که رکعتم توش نخوندم. برای رفقایی که الان نمیتونم ببینمشون.
این روزا بیشتر شبیه یه ربوتم. یه ربوتی که کار میکنه. فیلم میبینه. کتاب میخونه. میخوره و درنهایت میخوابه.
گاهی هم خودآزاریش میگیره و میره سراغ اینستای همکلاسی های سابق. دخترای شاد و خوشگل و دانشجو رو میبینه که دورهمی دارن. واسه انتخابات تو تبلیغ می کردن. آشپزی میکنن.
و هی حسرت پشت حسرت که کاش همون سال اول میرفتم. نمیموندم پشت این کنکور لعنتی. اون وقت دیگه به یه موجود گوشه گیر تنهای دور از جامعه تبدیل نمیشدم. اونوقت کسی نمیتونست واسم تصمیم بگیره. اونوقت منم تفریحات خودمو داشتم. دوستام. کافه های مورد علاقه. جاهایی که وقتی از کنارشون رد میشدم با یاد آوری خاطراتم تو اون محل ها لبخند بزنم. نه اینکه از شنیدن آتش سوزی یه کافه همین دور و بر حسرت بخورم که چرا هیچوقت نرفتم تا اینکه بالاخره سوخت و آتیش گرفت و از بین رفت.