ملی و راه های نرفته اش

کلا سه ساعتی قبل اذان خوابیدم و بعدش ملی رو دیدم. چقدر شبیه زندگی واقعی آدمای عادی بود.
آدمایی که ساده دل میبندن. به طور قانونی! از خونه فرار میکنن. هیچ پشتوانه ای ندارن. و آدم هایی که اشتباه زندگی کردن رو از والدینشون یاد میگیرن و اشتباه فکر کردن رو.
و آدم های دیگه ای که خودشون هم قربانی بودن اما با قربانی کردن دیگرون و دفاع از ظالم میخوان انتقام خودشونو بگیرن. و حتی تر آدم هایی که ترس از آبروشون باعث دفاع نکردن از مظلوم بشه، هرچند که هم درکش کنن و هم براش ناراحت باشن.
اینا همه واقعیتن. کجا میشه دیدشون؟ تو خانواده. بین دوستا. تو جمع خانومایی که تو آرایشگاه درد و دل میکنن واسه هم. خود آرایشگری که تا صبح فردا میتونه از شوهره و رفتارش بگه برات. حتی تو کلاسای حقوق مدنی دانشگاه که یه پسری که خیلی ادعاش میشه میپرسه: استاد چون زن بدون اجازه مرد نمیتونه بیرون بره پس از اموال مرد نیست؟
۰ لایک :)

زنده باد هندزفری

ترجیح میدم گوش نداشته باشم تا اعصاب.
۱ لایک :)

تو هنوز ۲۱ سالته خدا میدونه که کلی وقت داری.

هی کوثر تو تلاشتو کردی. صادق بودی و مودب. همین که برای خواسته ات با نهایت صداقت صحبت کردی مهمه. این رقص مث همون موسیقی و دوچرخه سواری و اسکیته. بدون اونام زندگیت سخت یا آسون، کم یا زیاد، خوب یا بد میگذره. و تو یه روزی که مستقل شدی پی اش میری.
۲ لایک :)

من میترسم.

من از این رفتارها میترسم.
از اصرار بابا واسه تقسیم کار میترسم.
از اینکه آشپزی رو میخواد من انجام بدم میترسم.
من از ازدواج میترسم.
من از دوست داشتن مردها میترسم.
من از دوست نداشته شدن، از خیانت، از تنها بودن تو رابطه، من از مردها میترسم.
۱ لایک :)

تو هر شرایطی...

خوب باشیم
۰ لایک :)

:(

غم جمعه عصرُ.
۱ لایک :)

اون یکی ممکنه مامان یکی دیگه باشه.

به خدا غرور ما گاهی یکی رو پیر میکنه. حتی ممکنه بکشدش.
۰ لایک :)

خطر دریافت امواج منفی

خب کوثر خانوم آینده جونم برات بگه این روزا همه چیز به طرز مزخرفی غیر ممکن به نظر میرسن.
تفریحاتی که کوثر فعلی دوست داره، کره، هیپ هاپ، سفر به کل ایران، یا حداقل در اومدن از این حبس خانگی.
تو خونه موندنو دوس ندارم. دفتر رفتن رو ایضا، وقت گذروندن با رفیقامو هم.
یک جور گوشه نشینی که هیچ ربطی به بالا پایینی هورمون ها نداره. یجور ابلهانه ای اوضاع بده. که حتی خودمم نمیتونم حال خودمو درک کنم و بگم به درک واسه فلان موضوعه. یا گذراست.
زندگی باتلاق شده. درجا میزنم. تلاشمو میکنم اما هیچی عوض نمیشه. فکری که ۵۰ سالشه مگه ۵ روزه عوض میشه.
دلم یه موجود میخواد فارغ از جنسیتش، انسان بودنش اصن، بیاد ازم بپرسه چته؟
یکی که بتونم سفره دلمو براش وا کنم. و بعد سبک شم.
اتاق جدیدم آینه نداره. و وقتی آینه نباشه انگار گم کرده دارم. شاید خیلیا سر و تیپشونو توش مرتب کنن و لاکچری تراش عکس بگیرن باهاش. من به آدم توی آینه نگاه میکردم و حرف میزدم براش. قصه میگفتم. رمان ها رو خلاصه میکردم براش. از فیلمای مورد علاقه ام میگفتم. هر از گاهی اینگلیسی حرف میزدم باهاش.
اتاقمو، نظم تو اون بی نظمیو هفته ای یه بار بلکم بیشتر بهم میریزه و به خیال خودش مرتب کرده. من مجبورم ۱۰ بار دور خودم بگردم تا یه کتاب یا دفتر یا حتی خودکار پیدا کنم.
نه خواهش نه دعوا نه حرف زدن نه داد زدن و نه هیچ کوفت دیگه ای نبوده که امتحان کرده باشم و جواب داده باشه.
تو این خونه هیچ کاشی یی سنگی سرامیکی موکتی فرشی چیزی نیست که مال من باشه لااقل مسئولیتش با من باشه.
جسمم دو روزه اغلب خوابیده یا درازکش بوده و رو به راهه. اما روحم امان ازش. خسته است، بی حال، دنبال یه راه فرار.
۱ لایک :)

تموم میشه ینی؟

گفتنی ها زیاده و نوشتنی ها کم.
اگه کره ای بودم به خودم میگفتم مگه من تو زندگی قبلیم یه خیانتی به کشورم کرده بودم؟
۲ لایک :)

اون روز خوب قطعا میاد.

همه این دردا و غم ها و غصه ها میگذره

صبر داشته باش خودم جان

۱ لایک :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان