اون یکی ممکنه مامان یکی دیگه باشه.
به خدا غرور ما گاهی یکی رو پیر میکنه. حتی ممکنه بکشدش.
چون از نوشتنش میترسم.
اون چیزی که قرار بود نوشته بشه پاک شد.
کلاس درست و درمون از ۱۲ به بعده
فک کن مجبوری ۸ صب دانشگاه باشی.
چقد ظلمه وقتی استاد کلاس ۸ صبحت فقط خاطره بگه. کلاس بعدش کلا ۱۰ دیقه تایم مفید داشته باشه و تو بخاطر حضور و غیاب مجبور به رفتن باشی.
دخترکی هستم در آستانه ۲۱ سالگی
اول. ۵۷ دیقه از ۲۱ ساله شدنم میگذره. تو گروه خانوادگی همه یه روز قبل تر تولدمو تبریک گفتن. منم به روی خودم نیوووردم. همینقد که تبریک گفتن ینی یادم بودن یا اگه نبودن بهم اهمیت دادن، خوشحال کنندس.
دوم. پری رو دیدم امروز بعد مدت ها دلم تنگ شده بود براش.
سوم. فک کنم یه بلاهایی داره سرم میاد. هرچند میدونم تب تندیه که زود عرق میکنه. اما استاد باحالیه، جوون و ابرو گرفته. رتبه ۱ دکترا. وکیل، شیک، طنز. هرچند معلومه کشته مرده زیاد داره. خیلی خوب درس میده جدا از وجود خودش. اما ۷۰درصد حرفاشو میشه گرفت ۳۰ تای دیگه تو رو به هپروت میبره قیافش، ادا هاش، لبخند یه وریش، اون جلیقه لنتیش. خلاصه که کوفت زن آیندش شه.
چهارم. رفتم کتابخونه. اون استادی که مسئولشه بود. ازش در مورد چشمهایش علوی پرسیدم. گویا بردن با خودشون بوده برگردوندن با خدا. و گفت خودش داره و برام میاره. از انواع عشق* حرف زد. بعد گیله مرد رو دستم دید. گفت یکم از اینا بخونم بعد برم سراغ هدایت. متاسفانه یادم رفت فامیلیشو بپرسم. اما فهمیدم استاد ادبیاته. وچه حیف که من باهاش کلاس نداشتم.
پنجم. یکی دو روز پیش روز وکیل بود. مبارک وکلا و وکلای پس از این.
ششم. چهارمین قدم در جهت بزرگ شدن: امروز با پری دوتایی اومدیم. ۳ تومنم رفت. این ماه شپش ته جیبم ملق میزنه. باز خوبه تولد الهه میوفته واسه اونور عید هرچند که ۲۹عه.
هفتم. با بابا راجع به کلاس هیپ هاپ حرف زدم فقطم گفتم ورزش پرتحرک. جرئت داری بگو کلاس رقص. همینجوریشم میگه دوره سه روز در هفته اس. فلانه بیساره. تا ببینیم چی میشه.
هشتم. چشمام درد میکنه این چند روزه. واسه منی که پی دی اف خون قهاری بودم درد بزرگیه. دیدن که نهایت با یه عینک یا لنز حل میشه
نهم. چه دل پری داشتم من.
* انواع عشق: مجاز همون عشق زن و مرده
ممنوعه داریم مث محارم
پدرزنی هم هست مث زلیخا و یوسف
عرفانی که به حق برمیگرده
یه نوع دیگه هم هس به نام ازراعی املاشو دقیق نمیدونم. موضوعشم یادم نیست.
دومی، یه مشت بیشتر.
خاک تو سرت که نمیدونی چقدر تنهام و چقدر دوست دارم.
خاک تو سرم که نشونت نمیدم چقدر تنهام و چقدر دوست دارم.
خطر دریافت امواج منفی
خب کوثر خانوم آینده جونم برات بگه این روزا همه چیز به طرز مزخرفی غیر ممکن به نظر میرسن.
تفریحاتی که کوثر فعلی دوست داره، کره، هیپ هاپ، سفر به کل ایران، یا حداقل در اومدن از این حبس خانگی.
تو خونه موندنو دوس ندارم. دفتر رفتن رو ایضا، وقت گذروندن با رفیقامو هم.
یک جور گوشه نشینی که هیچ ربطی به بالا پایینی هورمون ها نداره. یجور ابلهانه ای اوضاع بده. که حتی خودمم نمیتونم حال خودمو درک کنم و بگم به درک واسه فلان موضوعه. یا گذراست.
زندگی باتلاق شده. درجا میزنم. تلاشمو میکنم اما هیچی عوض نمیشه. فکری که ۵۰ سالشه مگه ۵ روزه عوض میشه.
دلم یه موجود میخواد فارغ از جنسیتش، انسان بودنش اصن، بیاد ازم بپرسه چته؟
یکی که بتونم سفره دلمو براش وا کنم. و بعد سبک شم.
اتاق جدیدم آینه نداره. و وقتی آینه نباشه انگار گم کرده دارم. شاید خیلیا سر و تیپشونو توش مرتب کنن و لاکچری تراش عکس بگیرن باهاش. من به آدم توی آینه نگاه میکردم و حرف میزدم براش. قصه میگفتم. رمان ها رو خلاصه میکردم براش. از فیلمای مورد علاقه ام میگفتم. هر از گاهی اینگلیسی حرف میزدم باهاش.
اتاقمو، نظم تو اون بی نظمیو هفته ای یه بار بلکم بیشتر بهم میریزه و به خیال خودش مرتب کرده. من مجبورم ۱۰ بار دور خودم بگردم تا یه کتاب یا دفتر یا حتی خودکار پیدا کنم.
نه خواهش نه دعوا نه حرف زدن نه داد زدن و نه هیچ کوفت دیگه ای نبوده که امتحان کرده باشم و جواب داده باشه.
تو این خونه هیچ کاشی یی سنگی سرامیکی موکتی فرشی چیزی نیست که مال من باشه لااقل مسئولیتش با من باشه.
جسمم دو روزه اغلب خوابیده یا درازکش بوده و رو به راهه. اما روحم امان ازش. خسته است، بی حال، دنبال یه راه فرار.
وی اما خیلی به خورد و خوراکش اهمیت میداد.
در توصیف کوثر همین بس که بدون تماشای خون و خون ریزی نمیتواند یک لقمه را حتی قورت بدهد.
سو ایزی تو لاو یا.
Hiya do
Saranghae.