تو این شرایط چه اهمیتی داره جدن که دو سال ازش بزرگترم؟

هر کجای این دنیای مجازی که میشد نوشتم جز وبلاگ جانم. حیف خونه ام نیست بی خبر باشه؟
دیروز داشتم به حدیث غر میزدم که هی وای چقد کیفم سنگینه و من خسته ام و کلاسم دو طبقه پایین تره و من اینجا چیکار میکنم و همزمان در کلاس رو باز می کردم که یهو دیدم در به یه چیزی خورد و صدای خنده بلند شد. سرمو آوردم بالا از اون پنجره در* دیدم قیافه آقای جفنگ گوی همکلاسی پوستر طور چسبیده به شیشه. دوستاشم با بلند ترین صدای ممکن میخندن. از ترسم دو قدم رفتم عقب. بعد شبیه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتم دنبال حدیث رفتم بیرون و همزمان با سر پایین گفتم ببخشید و از جلوش رد شدم. بعد چند قدم که ازشون دور شدیم زدم زیر خنده. یجوری که حتی تو کلاس بعدی وقتی استاد درس میداد با یاد قیافه اش خندم میگرفت. دو روزه از ترس جلوش آفتابی نمیشم.

* این در ها تو جایی تقریبا وسط رو به بالاشون یه مستطیل 5X10 تعبیه شده که شیشه داره. یجورایی میشه پنجره ی در.
۰ لایک :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان